سراب
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیرآوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
ادامه نوشته
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیرآوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
ادامه نوشته
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
ادامه نوشته
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته كو به رنگ معماست.
ادامه نوشته
ادامه نوشته
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
ادامه
ادامه نوشته
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
كی به پایان می رسد افسانه ام؟
ادامه نوشته
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
سعدی:
چو رسی به کوه سینا "أرِنی" مگو و بگذر / که نیارزد این تمنا
حافظ:
چو رسی به طور سینا "أرِنی" بگو و بگذر / تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"
مولانا:
"أرنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد/ تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی"
شاعری گمنام نیز سروده است:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر/ چه خوشست از او جوابی چه "تری" چه " لن ترانی"به جواب "لن ترانی"
ولی یه اما داره حافظ و مولانا همچین شعری نگفتن
ادامه نوشته